آقا سامیارآقا سامیار، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

آقـــا ســـــامـیــــــار

غذا کمکی

دیگه نمیشه رو سفره نشست و راحت غذا خورد تا سفره رو میبینی  شروع میکنی به غر غر بعدش با دهنت ملچ ملوچ میکنی دل آدم می سوزه خلاصه مجبور میکنی یه چیزی بهت بدیم ... با بابایی تصمیم گرفتیم که دیگه بهت غذا بدیم حدود ١ هفته میشه که داری غذا  کمکی می خوری اول فرنی خوردی بعدش حریره بادام. جفتشو دوست داری با اشتها می خوری. بابایی میگه که بزار خودش بخوره لباسشو کثیف کنه حال کنه ولی من موافق نیستم ولی رو سفره کنار ما میشینی و غذا بهت میدیم. قربون غذا خوردنت بره مامانت.
7 شهريور 1391

اولین کلمه

امروز خیلی خوشحالم آخه پسرم گفت مـــــــــــا مــــــــــــا امروز سامیار کنار تلویزیون رو تشکش دارز کشیده بود داشت بازی می کرد منم تو آشپز خونه بودم خسته شده بود هی غر غر می کرد بعدش شروع به گریه کردن کرد منم از تو آشپزخونه صداش میکردم یه دفعه دیدم داره میگه مـــــــــــا مــــــــــــا زود اومدم دیدم با حالت گریه میگه مـــــــــــا مــــــــــــا خیلی خوشحال شدم با گوشیم ازش فیلم گرفتم بعدش بغلش کردم کلی بوسش کردم. جیگر مـــــــــــا مــــــــــــا   ...
1 شهريور 1391

مغازه بابا

امروز با پسرم رفتیم مغازه بابا حسین تا پسرم به باباش کمک کنه ..... اول کلی با همسایه ها حال و احوال کرد بعدش نشست توی ترازو     ...
1 شهريور 1391

معنی اسم سامیار

اسم پسرکوچولوی من سامیاره که معنای لغوی آن محافظ آتش است یک اسم اصیل ایرانی که درزمان کورش کبیر رواج داشته البته  در زبان پهلوی سام بمعنی سبیکه زر و سیم آمده و یار بمعنی دارنده میباشد ولی به مجاز بمعنی ثروتمند آمده است . ...
31 مرداد 1391

کوهنورد کوچک

این روزها خیلی هوا گرم شده ما هم تصمیم گرفتیم هم برای زیارت و هم سیاحت به ارتفاعات زیبای البرز بریم البته قبلا از بدنیا اومدن پسرم چند باری رفتیم این دفعه اولین باری بود که با پسرم کوهنوردی می کردیم. پسرم تو ٥ ماهگی کوهنوردی شده واسه خودش باباش که کوله سنگینی به پشتش بود نمی تونست سامیارو بغل کنه گاهی بغل من بود گاهی مامان جونش. خیلی سخت بود هر موقع که کولش می کردیم گریه می کرد دوست داشت همه جارو ببینه .... فسقل خلاصه به هر مشقتی رسیدم به بالای کوه جای بسیار زیبا و خنکی بود .   اینجا هم تو بغل باباجون دارم از هوای خوب لذت می برم اینجا هم بغل عمو مسعود اینجا هم سوار اسب شدی اولش ترسیدی بعدش دیگه خوشت اومد...
26 مرداد 1391

اولین باری که پسرم تونست تنهایی بشینه

امروز پسر نازم برای اولین بار تونست تنهایی بشینه البته قبلا می نشست ولی با کمک و تکیه به چیزی . امروز خودش تعادل داشت گاهی کج میشد ولی بازم مواظبش بودم. خیلی خوشحال شدم آخه پسرم داره بزرگ میشه .... ...
18 مرداد 1391

روروک

امروز پسرم سوار روروکش شد براش جالب بود ولی هنوز یاد نگرفته که راه بره فقط می خواست این دکمه هاشو بکنه تو دهنش ...
17 مرداد 1391

قلعه گردن

 شب جمعه١٣ مرداد افطاری رفتیم خونه عمو مصطفی (دوست بابا). بعد از افطار به همراه بقیه مهمونا رفتیم قلعه گردن شما اولین بار بود که اومدی   بعدش نشوندیمت روی تخت آخرش هم کلافه شدی بعدش خوابیدی ...
15 مرداد 1391

دختر دایی جون

امروز دایی مجید زنگ زد گفت رفتن سونو گرافی بچشون دخمله....... داری دختر دایی دار میشی خیلی خوشحال شدم چون هم دایی دوست داشت بچشون دختر بشه هم زن دایی. ایشالا... که صحیح و سالم بدنیا بیاد البته هنوز ٥ ماهشه ٤ ماهه دیگه  بدنیا میاد یه دخمل ناز و مامانی . عمه قربونش ...
12 مرداد 1391

عید 91

روز تحویل سال نو خونه بابا جون اینا بودیم پسر من هم روی سفره هفت سین بود گاهی خواب بود گاهی بیدار و بعضی وقت ها هم گریه می کرد دایی و زن دایی جونش هم بودن خیلی خوب بود کلی عکس انداختیم   ...
11 مرداد 1391